ذهن نوشت

ترشحات یک مغز سیاه و سفید

ذهن نوشت

ترشحات یک مغز سیاه و سفید

مرگ اندیش

وقتی دنیا این قدر کوتاهه


وقتی دنیا به تبی بنده


وقتی آخرت این قدر نزدیکه...


می ارزه جناب دکتر!؟...گیریم ۲۰ سال دیگه هم زندگی می کردی...آخرش؛ قرار نبود بمیرید؟


تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون       نک کش کشانت می برند انا الیه راجعون



بعد التحریر:

۱- دردیست درد مردن کان را دوا نباشد          بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن!

۲-اگر مرگ یادمون باشه خیلی از کارها رو نمی کنیم

۳- خودم اولین مخاطب این پست هستم


بعد التحریر۲:

چه پست مردمی شدیم که از مردن یکی اینقدر خوشحال می شیم


نظرات 8 + ارسال نظر

سلام

با پ.ن ۲ موافقم و مطمئنم . و اما بازم موافقم و میدونم که خیلی از ما مرگ را همراه نمی بینیم !

حقایق و واقعیت های مرگ و زندگی را زیبا نوشتی .

موفق باشی

سلام

متاسفانه همینطوره

یا علی

حدیثا 1388/09/02 ساعت 16:20 http://hadisa.blogfa.com

سلام
وقتی بدونیم مرگ چه قدر نزدیکه ,
حتما در انجام کارهایی سرعت بیشتری به خرج می دیم؛
اما حیف که یادمون رفته دنیا را با عمل کردن می شه ساخت.
چه قدر بده بعد مرگمون آدم ها خوش حال شوند ,
تا دیر نشده در رفتارم تجدید نظر خواهم کرد.
(از منظر یه مخاطب فاعل اینگونه متنتان را خواندم)

حق با شماست...با مرگ آقای دکتر! به این فکر افتادم که آخه می ارزید؟

جدی جدی مُرد ها!!!

حالا توی مجلس ختمش چطوری میخوان هی هی ازش تعریف کنن؟

آره به همین راحتی...

2 نفر از پایین برره میارن...اونهاهم هی هی گریه می کنن

بیچاره خانوادش...هم داغ عزیز...هم داغ گناه عزیز...خدا بهشون صبر بده

یاس 1388/09/03 ساعت 11:34

سلام
کاش فقط در مورد مرگ می نوشتید...
با دیدگاهتون در مورد مرگ موافقم اما این آقا یه ثواب بزرگم تو کارنامش ثبت کرد همه مونو یاد خودمون انداخت که وقت زیادی نداریم...!!!







سلام

از مرگ نوشتن هم بهانه می خواد و هم مناسبت...هم بهانش ایشون بود هم مناسبتش

داش امید 1388/09/03 ساعت 14:43

قشنگ بود ...
این بندگان خدارو نمیدنم که میان به بلاگت سر میزنن ولی حداقل من فک میکنم که شمارو بهتر از این آقایون و خانوما بشناسم. ولی برای اطلاع همه میگم که :
ما که نفهمیدیم شما چی فکر میکنین و چی میگین. به قول معروف یکی به نعل میزنی یکی به میخ.
راستی بازم لفظ اومدیا :)

عجب!

هرکه از ظن خود شد یار من... داداش!

یاس 1388/09/03 ساعت 16:08

وقتی که بره ای آرام و سر بزیر
با پای خود به مسلخ تقدیر ناگزیر
نزدیک میشود
زنگوله اش چه آهنگی دارد؟!




اینم بهونه ی من برای اینکه هی بیام از مرگ بنگارم
بی مناسبت...

به یاد یکی از پست های اخیر حدیثا افتادم...مضمونی مرگ اندیشی و گوسپندی داشت

خوبه من دارم همه رو مرگ اندیش می کنم
((:

خودم! 1388/09/04 ساعت 15:52

داستان کردان به پایان رسید و حکایت...
هم چنان!
باقیست!

بله...متاسفانه...کو چشم عبرت بین؟

نوژن 1388/09/27 ساعت 00:20 http://hamishesabz.blogsky.com

مهمترین نکته پ.ن ۳ بود

دقیقا
((:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد