ذهن نوشت

ترشحات یک مغز سیاه و سفید

ذهن نوشت

ترشحات یک مغز سیاه و سفید

ما کجا؟ آن خوب، آن زیبا کجا؟

روزی امام علیه السلام با اطرافیانش به باغ خود می رفتند.

چون حضرتش به باغ نزدیک شد، غلام را دید که نشسته و نان می خورد.

پس پشت نخلی ایستاده و غلام را نظاره می کردند به نحوی که او، ایشان را نمی دید.


غلام گرده ی نان را بر می داشت و نصف آنرا به طرف سگش می انداخت و نیم دیگر را خود می خورد.

حضرت از این عمل در شگفت شدند؛

پس از اینکه غلام از خوردن غدا آسوده شد، گفت: سپاس خدای را ... بارالها! من و سرورم را بیامرز و به او برکت ده، همانگونه که به پدر و مادرش برکت دادی...


در این هنگام حضرت اباعبدالله داخل باغ شده و غلام را صدا زدند.

غلام وحشتزده و دستپاچه برخاسته و گفت: مرا ببخش ای سرورم و سرور همه مومنان، که شما را ندیدم.

حضرتش فرمود: مرا حلال کن زیرا بدون اذنت بر باغت وارد شدم.

غلام گفت: به سبب بزرگواری و کرم این سخن را فرمودید.


حضرت از علت و معنای تقسیم کردن غذای خود با سگ از غلام جویا شدند و او در جواب عرضه داشت:

 سرورم، من نان می خوردم و این سگ به من می نگریست، من از نگاه او شرم کردم؛ آخر این هم سگ توست، که باغت را در برابر دشمنان حفظ می کند.

من برده توام و این سگ توست و هر دو با هم، رزقِ از تو رسیده را می خوریم.


حسین علیه السلام گریست... فرمود: تو در راه خدا آزادی و دو هزار سکه تو را بخشیدم.

غلام عرضه داشت: اگر مرا آزاد کنید باز هم دوست دارم در خدمت شما به باغتان رسیدگی کنم.

حضرت فرمودند: مرد وقتی سخنی به زبان آورد، شایسته است با عمل آنرا تایید کند، من گفتم که بدون اذنت بر باغت وارد شدم پس باغ و هر آنچه در آن است را به تو بخشیدم.

ولی این گروه با من همراهند تا میوه و خرما بخورند، آنان را به خاطر من میهمان خود بدار و ارجشان نه، که خداوند در رستخیز بر تو به خاطر ادبت ارج نهد و به تو برکت عطا فرماید.

غلام عرضه داشت: آقای من! من نیز باغ را وقف اطرافیان و دوستان و شیعیان شما کردم.


مقتل الحسن/ خوارزمی: ج1ص151


بعد التحریر:

1- دنیا دنیا حرف توی این روایت هست...کلید خوشبختی و سعادت

2- آقا!... یعنی به اندازه این سگه می ارزیم؟

3- دیگر اینجا گفتگو را راه نیست... بسه